سلام.حال خوشی نداشتم.باید حرفی می زدم که این آمد:
گفتا چگونه است سر و وضع و حالتان؟
گفتم مگو که شیخ درآورد دمارمان!
بنزین و نان گران و مردم همه رمان
کابوس وار میگذرد روزگارمان!
از حمله تتار و از ایلغار خان
دیگر نگشته است جهان بر مدارمان!
اینجا بهار نیست خزان پیاپی است
اینسان که زرد گشته همه برگ و بارمان!
ما زنده نیستیم مردگان مجسّمیم!
بوی عفن نشسته همه بر مزارمان!
رفته است و مانده است غباری به راه و ما
دلخوش که آمده است به میدان، سوارمان!
وارونه گشته کار جهان بر وطن ببین:
دیو رفته و فرشته کشیده به دارمان!
سلام.
سال های پیش در تهران زنی بود که یاقوت صدایش میکردند. آنگونه که تهرانیهای قدیم حکایت میکنند سی سال آزگار هر روز عصر در ضلع شمالی میدان فردوسی با لباس و کفش و جورابی یک دست سرخ به انتظار میایستاده است و پس از سی سال در روزی از روزها نه خودش میآید و نه خبرش و کم کم از خاطرهها فراموش میشود.
بعدها کسانی که به دنبال ردی از او بودند تا از قصهاش برای ساخت فیلم و سریالی استفاده کنند متوجه شدند که هیچکس نشانیای از او ندارد، نام اصلیش را هم کسی نمیدانست. اسم یاقوت هم مغازهدارها و ساکنین میدان فردوسی به او داده بودند. هیچکس نمیدانست که او برای چه هر روز در آن مکان چند ساعت میایستد و به رهگذران نگاه میکند. در افواه میچرخید که او عاشقی است که در انتظار یار است. یاری که هیچوقت نیامده است و یاقوت سالهای آزگار به انتظار آمدن و دیدنش به محل اولین قرار میآید. داستان عجیبی دارد یاقوت. انگار او از سیاره دیگری آمده باشد. انگار یکی از شخصیتهای داستان شازده کوچولو بوده است، انگار پیامبری بوده است و پس از آنکه مردمانش فهمی از او نکردهاند به معراج رفته است.
چه روز غمگینی بوده است آن روز. وقتی که عشق بساط خود را از آن میدان جمع کرده و دیگر هوای عاشقی در آنجا نپلکیده است.
سلام.
سلام.
چند دقیقه قبل خبری خواندم مبنی بر توقیف دوباره فیلم خانه پدری. من خود فیلم را ندیدهام که بگویم بد یا خوب است و موضع من هم دفاع یا حمله به فیلم نیست. حرف بر اثر رویه غلط توقیف است. البته داستان توقیف یا عدم اجازه انتشار آثار فرهنگی و هنری داستان دنبالهداری است که مدتهاست مبتلابه فرهنگ و هنر کشورمان اعم از کتاب، مطبوعات، موسیقی و . است. توقیف در اصل آخرین مرحله ممیزی است. یعنی برنتابیدن آنچه که خلاف میل است هرچند دارای مابهازاهایی در عالم واقع باشد. غرض این است که بگویم عدم انتشار، توقیف، برخورد قهری و سلبی و. به جای عزت و احترام آوردن آبروی کشور را میبرد. هنوز یادمان نرفته داستان رمان زوال کلنل محمود دولتآبادی را که بر اثر سختگیری و فشارهای نابجا و سر دواندن صاحب اثر به جای این که در موطن اصلی خود چاپ شود در کشور آلمان چاپ شد. یا همسایهها اثر گرانقدر مرحوم احمد محمود را که به همت ممیزان محترم باید از زیر گرد و خاک بساط دستفروشان پیدایش کرد و یا سنتوری مهرجویی را و . بعید است که آن مسئول و مقام توقیف کننده، دولت آبادیها، محمودها، مهرجوییها، عیاریها و خدماتی که آنها به فرهنگ و هنر کشورکرده و میکنند را نشناسد، کسانی که به راحتی امکان مهاجرت به هرکشوری را داشته و دارند اما ماندهاند و ساکن ایران بودن را به هر جای دیگری ترجیح دادهاند. و همینطور بعید است که نداند با این کار چه ضربه کاری به روح فرهنگ و هنر کشور وارد میکند. این نمونهها مشتی از خروار برخوردهای نامتعارف با مقوله فرهنگ در کشور است. حاصل همه اینها جز دلسردی هنرمندان و دلمردگی فرهنگ کشور نخواهد بود.
سلام.
خبر کوتاه بود و با هق هق مداوم طرف پشت خط: امیرحسین فوت شد.
و ما که چهارشنبه شب با شادی به سوی رشت میرفتیم با تقسیم بغضمان با شب و جاده به آنجا رسیدیم.
امیرحسین پسردایی من بود. پسر بزرگ دایی بزرگم که چهل روز از من کوچکتر بود. حالا که خوب دقت میکنم متوجه میشوم که اگر این متن را هفته پیش نوشته بودم به جای استفاده از افعال گذشته باید افعال حال را به کار میبردم و موضوعش هم اینی که الان هست نمیبود. اما او الان که من در حال نوشتن این متن هستم چهار روز است که زیر خاک دفن است. فرزند یک و نیمسالهاش در این چند روز بدون اینکه بداند چه حادثهای رخ داده مدام به عکسهای پدرش بر روی در و دیوار اشاره میکرد و میگفت بابا. بابایش سه سال پیش ازدواج کرد. کار فنی و صنعتی دوست نداشت. اما جبر محیط و جامعه شغلی و خواست پدرش مجابش کرد که در رشته فنی درس بخواند. اول جای دیگری کار میکرد؛ کارش را دوست نداشت اما فکر کرد اگر از کارخانهای که در آن مشغول بود به جای دیگری برود، برایش بهتر خواهد بود. غافل از آنکه در زندگی همیشه این تصمیمات به ظاهر کوچک و بی اهمیت نقشهای تعیین کنندهای بازی خواهند کرد. اینجا را هم دوست نداشت. خوب وقتی آدمی به کاری مایل نیست هرچقدر مکانش را عوض کند باز در بر همان پاشنه خواهد چرخید. امیرحسین ذاتاً آرام بود و سر به زیر و خونگرم؛ و خوب این روحیات با طبع سرد آهن و فولاد هیچ سر سازگاری ندارد. به پدرش که دایی من باشد بی علاقگی به کارش را گفت؛ و پدر که سازنده آپارتمان و صاحب مال فراوان است و برخوردار از تنعمات مادی، به پسر وعده داد که تا عید امسال به سر این کار رود و پس از آن با پدر مشغول شود؛ خاصه که حال پسردایی صاحب فرزندی شده و کام پدربزرگ از چرخش ایام شیرین بود. غافل از آنکه وقتی روزگار روی خوشش را به انسان نشان میدهد حتماً کاسهای زیر نیمکاسه دارد. فراموش نکنیم که در طی این مدت اجل حساب شده و قدم به قدم خود را به زندگی آنها به ویژه به امیرحسین نزدیکتر میکرد و گردش روزگار بیاهمیت به خواست ما آدمها، مغرورانه کار خودش را میکرد و مهلتی برای رسیدن عید و قرار پدر و پسر نگذاشت.
اجل روز بیست و چهارم مهر سال نود و هشت نفس را از امیرحسین گرفت.
از صبح آن روز اجل بر فراز سوله کارخانه میگشت. هر آن مترصد فرصت بود که به کار امر شده برسد. خوب بالاخره او هم باید به سرکارهای دیگری میرفت. امیرحسین به موقع رسید سر شیفت. البته وقتی از خانه درآمد کمی عجله داشت. چرا که حلقه ازدواجش را که هر روز به دست میکرد در خانه جا گذاشت. این را همسرش به ما گفت و این را هم اضافه کرد که امیرحسین پیش از رفتن هوس الویه کرده بود و همسر مواد مورد نیاز الویهای که برای همیشه روی میز آشپزخانه ماند را مهیا کرده بود. در کارخانه لباسهایش را عوض کرد، با همکاران مثل همیشه حال و احوال کرد، قبلاً گفته بودم که او انسان خونگرمی بود. و همه چیز برایش مثل همیشه بود غیر از اجل سرگردانی که چسبیده به سقف سوله بزرگ منتظر دیدن او بود. خوب حالا دیگر قهرمان داستان ما آنجا بود. سر ساعت تنظیم شده. خبر رسید دستگاه کار نمیکند. دستگاه کوبنده فولاد. همکارش گفت بگذار چایم را بخورم و من هم بیایم. اما او داشت بر جای پاهای اجل گام میگذاشت. پس زودتر رفت بدون آنکه بداند دیگر برنخواهد گشت. نه به خانهاش، نه به آغوش همسر و پسر کوچکش و نه به هیچ جای دیگر.
و دقایقی بعد اجل داشت سر کار دیگرش میرفت. همراه روح پسر دایی.
کار دنیای لعنتی همیشه این است. در هر حالتی میخواهد به تو بگوید که رئیس کیست. میخواهد خودش را به رخت بکشد. میخواهد پس از شادی مختصری غم بزرگی را به شانههایت بسپارد. میخواهد بگوید که هرجور که باشی ضربهاش را به تو خواهد زد. کمرت را خواهد شکست و قبل از اینکه فرشته مرگ را سراغت بفرستد حسابی خرد و خمیرت میکند.
*در روز تدفین پیرمردی به همسر پسردایی میگفت تنها باید به خدا توکل کنی از خدا صبر بخواه. من در دل گفتم مگر گرداننده چرخ این روزگار غدّار همان خدا نیست؟!
(1) خیام
این که پس از چهار دهه به ن مجوز ورود به ورزشگاه داده شد را نه باید به حساب فعالین حقوق ن و یک گام رو به جلو برای دستیابی به حقوق شهروندی گذاشت و نه به حساب دولت مسقر فعلی، چرا که در سنوات گذشته همیشه این خواسته از طرف فعالان حقوق مدنی مطرح بوده و نزد دولتهای مختلف محلی از اعراب نداشته است. بلکه باید به حساب قدرت فوتبال و نهاد بینالمللی برآمده از آن گذاشت که با فشار و تهدید به تعلیق فعالیت فوتبال ایران که یترین ورزش کشور و حتی جهان نیز محسوب میشود این امر به صورت نسبی محقق شده است.
نباید فراموش کرد که فوتبال ابزار بسیار قدرتمندی است و همیشه مورد توجه تمداران و حکومتها؛ که با قابلیت بالایی که در اقناع، جهتدهی و متحد کردن جمعیتها و جوامع دارد بارها و بارها از طرف حکومتها و دولتهای مختلف برای دستیابی به اهداف مثبت یا منفی از آن استفاده شده است.
فوتبال ورزش خطرناکی است.تیغی دو لبه است؛ وقتی که پول، اعتبار، شهرت، قدرت و وجود طرفداران متعصب در سطوح کلان در یک جا جمع میشوند دیگر داستان فقط ضربه زدن به یک توپ نخواهد بود.
(1) نام کتابی از سایمون کوپر/مترجم:عادل فردوسی پور
درباره این سایت