سلام.
سال های پیش در تهران زنی بود که یاقوت صدایش میکردند. آنگونه که تهرانیهای قدیم حکایت میکنند سی سال آزگار هر روز عصر در ضلع شمالی میدان فردوسی با لباس و کفش و جورابی یک دست سرخ به انتظار میایستاده است و پس از سی سال در روزی از روزها نه خودش میآید و نه خبرش و کم کم از خاطرهها فراموش میشود.
بعدها کسانی که به دنبال ردی از او بودند تا از قصهاش برای ساخت فیلم و سریالی استفاده کنند متوجه شدند که هیچکس نشانیای از او ندارد، نام اصلیش را هم کسی نمیدانست. اسم یاقوت هم مغازهدارها و ساکنین میدان فردوسی به او داده بودند. هیچکس نمیدانست که او برای چه هر روز در آن مکان چند ساعت میایستد و به رهگذران نگاه میکند. در افواه میچرخید که او عاشقی است که در انتظار یار است. یاری که هیچوقت نیامده است و یاقوت سالهای آزگار به انتظار آمدن و دیدنش به محل اولین قرار میآید. داستان عجیبی دارد یاقوت. انگار او از سیاره دیگری آمده باشد. انگار یکی از شخصیتهای داستان شازده کوچولو بوده است، انگار پیامبری بوده است و پس از آنکه مردمانش فهمی از او نکردهاند به معراج رفته است.
چه روز غمگینی بوده است آن روز. وقتی که عشق بساط خود را از آن میدان جمع کرده و دیگر هوای عاشقی در آنجا نپلکیده است.
از زلزله و عشق خبر کس ندهد/آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای (شفیعی کدکنی)
یاقوت ,روز ,میدان ,انگار ,سال ,فردوسی ,است و ,از او ,سی سال ,که او ,و پس
درباره این سایت