محل تبلیغات شما

سلام.

خبر کوتاه بود و با هق هق مداوم طرف پشت خط: امیرحسین فوت شد.

و ما که چهارشنبه شب با شادی به سوی رشت می‌رفتیم با تقسیم بغضمان با شب و جاده به آنجا رسیدیم.

امیرحسین پسردایی من بود. پسر بزرگ دایی بزرگم که چهل روز از من کوچکتر بود. حالا که خوب دقت می‌کنم متوجه می‌شوم که اگر این متن را هفته پیش نوشته بودم به جای استفاده از افعال گذشته باید افعال حال را به کار می‌بردم و موضوعش هم اینی که الان هست نمی‌بود. اما او الان که من در حال نوشتن این متن هستم چهار روز است که زیر خاک دفن است. فرزند یک و نیم‌ساله‌اش در این چند روز بدون اینکه بداند چه حادثه‌ای رخ داده مدام به عکس‌های پدرش بر روی در و دیوار اشاره می‌کرد و می‌گفت بابا. بابایش سه سال پیش ازدواج کرد. کار فنی و صنعتی دوست نداشت. اما جبر محیط و جامعه شغلی و خواست پدرش مجابش کرد که در رشته فنی درس بخواند. اول جای دیگری کار می‌کرد؛ کارش را دوست نداشت اما فکر کرد اگر از کارخانه‌ای که در آن مشغول بود به جای دیگری برود، برایش بهتر خواهد بود. غافل از آنکه در زندگی همیشه این تصمیمات به ظاهر کوچک و بی اهمیت نقش‌های تعیین کننده‌ای بازی خواهند کرد. اینجا را هم دوست نداشت. خوب وقتی آدمی به کاری مایل نیست هرچقدر مکانش را عوض کند باز در بر همان پاشنه خواهد چرخید. امیرحسین ذاتاً آرام بود و سر به زیر و خونگرم؛ و خوب این روحیات با طبع سرد آهن و فولاد هیچ سر سازگاری ندارد. به پدرش که دایی من باشد بی علاقگی به کارش را گفت؛ و پدر که سازنده آپارتمان و صاحب مال فراوان است و برخوردار از تنعمات مادی، به پسر وعده داد که تا عید امسال به سر این کار رود و پس از آن با پدر مشغول شود؛ خاصه که حال پسردایی صاحب فرزندی شده و کام پدربزرگ از چرخش ایام شیرین بود. غافل از آنکه وقتی روزگار روی خوشش را به انسان نشان می‌دهد حتماً کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه دارد. فراموش نکنیم که در طی این مدت اجل حساب شده و قدم به قدم خود را به زندگی آنها به ویژه به امیرحسین نزدیکتر می‌کرد و گردش روزگار بی‌اهمیت به خواست ما آدم‌ها، مغرورانه کار خودش را می‌کرد و مهلتی برای رسیدن عید و قرار پدر و پسر نگذاشت.

اجل روز بیست و چهارم مهر سال نود و هشت نفس را از امیرحسین گرفت.

از صبح آن روز اجل بر فراز سوله کارخانه می‌گشت. هر آن مترصد فرصت بود که به کار امر شده برسد. خوب بالاخره او هم باید به سرکارهای دیگری می‌رفت. امیرحسین به موقع رسید سر شیفت. البته وقتی از خانه درآمد کمی عجله داشت. چرا که حلقه ازدواجش را که هر روز به دست می‌کرد در خانه جا گذاشت. این را همسرش به ما گفت و این را هم اضافه کرد که امیرحسین پیش از رفتن هوس الویه کرده بود و همسر مواد مورد نیاز الویه‌‎ای که برای همیشه روی میز آشپزخانه ماند را مهیا کرده بود. در کارخانه لباس‌هایش را عوض کرد، با همکاران مثل همیشه حال و احوال کرد، قبلاً گفته بودم که او انسان خونگرمی بود. و همه چیز برایش مثل همیشه بود غیر از اجل سرگردانی که چسبیده به سقف سوله بزرگ منتظر دیدن او بود. خوب حالا دیگر قهرمان داستان ما آنجا بود. سر ساعت تنظیم شده. خبر رسید دستگاه کار نمی‌کند. دستگاه کوبنده فولاد. همکارش گفت بگذار چایم را بخورم و من هم بیایم. اما او داشت بر جای پاهای اجل گام می‌گذاشت. پس زودتر رفت بدون آنکه بداند دیگر برنخواهد گشت. نه به خانه‌اش، نه به آغوش همسر و پسر کوچکش و نه به هیچ جای دیگر.

 و دقایقی بعد اجل داشت سر کار دیگرش می‌رفت. همراه روح پسر دایی.

کار دنیای لعنتی همیشه این است. در هر حالتی می‌خواهد به تو بگوید که رئیس کیست. می‌خواهد خودش را به رخت بکشد. می‌خواهد پس از شادی مختصری غم بزرگی را به شانه‌هایت بسپارد. می‌خواهد بگوید که هرجور که باشی ضربه‌اش را به تو خواهد زد. کمرت را خواهد شکست و قبل از اینکه فرشته مرگ را سراغت بفرستد حسابی خرد و خمیرت می‌کند.

*در روز تدفین پیرمردی به همسر پسردایی می‌گفت تنها باید به خدا توکل کنی از خدا صبر بخواه. من در دل گفتم مگر گرداننده چرخ این روزگار غدّار همان خدا نیست؟!

(1) خیام

حال ما چرا خوش نمی شود هرگز؟!

از زلزله و عشق خبر کس ندهد/آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای (شفیعی کدکنی)

امان از این نوستالژی بی پیر

کار ,امیرحسین ,روز ,اجل ,سر ,هم ,را به ,بود و ,می‌کرد و ,نه به ,که در

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پرسش مهر 1398